۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

 
عکس را نغمه رفیق عزیز کودکی‌ام در حال نوشتن یکی از همین گزارش‌ها در گرنوبل در جنوب فرانسه انداخته
 
 
کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این  بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 
 
قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.
 
وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 
 
یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی  لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.
 
اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 
 
برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.
 
لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 
 
در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 
 
  لینک به گزارش‌ها:
magiran.com/n2777358
magiran.com/n2779237
magiran.com/n2780147
magiran.com/n2780900
magiran.com/n2783515
magiran.com/n2784862
magiran.com/n2786875
magiran.com/n2789754
متاسفانه فقط همین‌ها را آنلاین پیدا کردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر